○شناخت ویژگیهای خود و آگاهی
شناخت ویژگیهای خود و آگاهی به این معنی است که دلایل رفتار خود و دیگران را درک کنیم و انسانها را بشناسیم. از این طریق، میتوانیم روشهای ساخت صلح و درک شهود را بفهمیم و همچنین متوجه شویم که چه نوع رهبری باید انتخاب کنیم. در دهکده پراوت، رهبران صادق لازم هستند، و این را نیز میتوان از رابطه خود و آگاهی درک کرد. در اینجا ویژگیهای خود و آگاهی خلاصه شده است.
○آگاهی
آگاهی سکون است، هماهنگی است، تصفیه است، زیبایی است، محبت است، مهربانی است، راحتی است، شادی است، لذت است، صلح است، پاکی است، بیگناهی است، بیذهنی است، شهود است، الهام است، کنجکاوی است، بصیرت است، آگاهی است، حکمت است، رشد است، جهانشمول است، جوهر است، ابدی است، توانایی مطلق است، همه چیز است، همه چیز را میداند، همه چیز را میپذیرد، همه چیز را در بر میگیرد، ظرفیتی بزرگ دارد، آزاد است، بیحصر است، خود را در بر دارد، خوب و بد است، اما خوب و بد نیست، نور و تاریکی است، اما نه نور و تاریکی، نه مرد است و نه زن، ولی هم مرد و هم زن را در بر میگیرد، بیتفاوت است، نه شروعی دارد و نه پایانی، نه زمان دارد، نه رنگ، شکل و بوی دارد، اما همه اینها را در بر میگیرد، از زمانی که کیهان به وجود نیامده است وجود دارد، مربوط به آگاهی انسانی است، یکتا است، زندگی است، روح است، در بر گیرندهی کیهان، ماده و خود به عنوان پدیدهای موقت است، وجود دارد و عدم را در بر میگیرد، هیچ نیست اما همه چیز را در بر میگیرد.
همانطور که نمیتوان شیرینی شکر را با کلمات بهطور کامل توضیح داد، نمیتوان آگاهی را بهطور کامل با کلمات توضیح داد. تنها بهطور وجودی بودن بهعنوان آگاهی است.
برای بودن بهعنوان آگاهی، میتوان کارهای زیر را امتحان کرد. چشمها را ببندید و آرام آرام از بینی نفس بکشید و از دهان خارج کنید. توجه خود را به نفسکشیدن معطوف کنید. هنگامی که توجه خود را به نفسکشیدن معطوف میکنید، میتوانید بهطور عمدی تفکر را متوقف کنید و در آن لحظه بیذهن خواهید شد. در آن زمان تنها آگاهی در ذهن باقی خواهد ماند، پس باید آگاهی را آگاهانه مشاهده کرد. به این حالت میتوان گفت آگاهی به آگاهی رسیدن. در آن لحظه چون هیچ تفکری وجود ندارد، نه خواستهای است و نه رنجی، و خود «من» هم وجود ندارد. خود همان تفکر است. به این ترتیب، همواره باید به آگاهی آگاه بود و بهعنوان آگاهی وجود داشت.
نه تنها با معطوف کردن توجه به نفسکشیدن، بلکه در هنگام تمرکز بر یک فعالیت در ورزش یا هنر نیز میتوان به حالت بیذهن رسید. انسانها این رفتارها که مشابه خواب است را خوشایند احساس میکنند و از آن لذت میبرند. آگاهی خود نیز چیزی است که راحتی و شادی را به همراه دارد. شادی در اینجا به معنای احساس موقتی و افراطی «بیشترین خوشبختی» نیست.
بازی کردن بهطور بیذهن مانند یک کودک لذتبخش است. این حالت همانطور که تفکری وجود ندارد، آگاهی است و برای لذت نیز است.
وقتی انسان بهطور خالصانه خلاقیت میآفریند، پیش از آن یک الهام وجود دارد. این الهام تنها زمانی از آگاهی بیذهن به وجود میآید. یعنی از هیچ، چیزی به وجود میآید. چیزی بهدلیل هیچ بودن وجود دارد. آفرینش کیهان نیز زمانی که آگاهی بیذهن از طریق انفجار بزرگ (بیگ بنگ)، کیهان موجود را بهوجود آورد، همانطور که قبلاً هیچ چیزی جز آگاهی وجود نداشت.
کهکشانهای عظیم نیز در درون آگاهی، که هیچ چیزی است، بهوجود آمدهاند. بنابراین انسانها دارای آگاهیهای فردی نیستند، بلکه همه درون آگاهی زندگی میکنند و بهوسیله آگاهی به هم متصل شدهاند. انسانها توانستهاند آگاهی را شناسایی کنند زیرا مغزشان تکامل یافته و قادر به تفکر شدهاند.
آگاهیای که پیش از تولد کیهان وجود داشته، همان آگاهیای است که انسانها و موجودات زنده دارند. نه تنها موجودات زنده، بلکه سنگها، آبها، هوا و تمام مواد بهنوعی تجلی آگاهی هستند. این آگاهی چیزی است که همهچیز را به هم متصل میکند و تنها یک است.
خود «من» تفکری است که درون آگاهی ظاهر میشود و چیزی موقت است. تنها آگاهی وجود دارد و این آگاهی سرچشمه اصلی تمام حیات است. ذهن، بدن، خود و تفکر همه موقت هستند و ابدی نیستند.
آگاهی جوهر است و همه چیزهای دیگر تنها توهم هستند.
رویای سقوط از مکانهای بلند یا رویای تحت تعقیب بودن توسط کسی، هنگامی که انسان در حال خواب است، او تصور میکند که آن واقعیت است. همینطور در این دنیای واقعی، انسانها فکر میکنند که این جهان واقعیت است و در آن زندگی میکنند. اما از دیدگاه آگاهی، این نیز یک خواب است. به عبارت دیگر، «من» که خود را بهعنوان یک موجود مستقل و واقعی میشناسیم، ماهیتی اساسی ندارد.
کودک نوزاد بهدلیل آنکه مغزش بهطور کامل رشد نکرده است، تفکر ندارد. بنابراین او همیشه در حالت بیذهن قرار دارد. از آن لحظه به بعد، با رشد مغز و افزایش قدرت تفکر، «من» بهعنوان خود شناخته میشود و انسان شروع به فکر کردن در مورد منفعت و ضرر خود میکند، و آگاهی از حالت آگاهیمحض فاصله میگیرد. سپس با تجربههای مختلف از شادی و رنج، انسان به تدریج دوباره به حالت آگاهیمحض باز میگردد. آگاهی از حالت خودشناسی به تجربه آگاهی در خود میپردازد. این روند نه تنها در انسانها، بلکه در سراسر کیهان در حال انجام است.
هنگامی که به حالت بیذهن بودن ادامه میدهیم و بهعنوان آگاهیمحض زندگی میکنیم، ناگهان افکاری بروز میکنند. این افکار از خاطرات گذشته میآیند. آنها ممکن است از خواستهها، خشم، یا نگرانی برای آینده باشند. این افکار احساسات تولید میکنند و آن احساسات به افکار بعدی میانجامند و این چرخه ادامه مییابد. افکار منفی احساسات منفی میسازند. باید به این موضوع توجه کنیم و عمدی بیذهن شویم تا این زنجیره متوقف شود.
افکار منفی احساسات منفی تولید میکنند و این احساسات به استرس و در نهایت به بیماری در بدن یا ذهن تبدیل میشوند. برخی افراد بهطور طبیعی دارای شخصیتی مثبت یا منفی هستند، اما حتی این افراد نیز ناگهان افکار جدیدی خواهند داشت. بنابراین، باید در حالت آگاهی قرار گرفت و وضعیتی آزاد از این افکار را حفظ کرد.
اگر در آگاهی نباشیم و به افکار ناگهانی که بهطور ناخودآگاه به ذهن میآیند اجازه دهیم که ما را کنترل کنند، ممکن است از آنها تأثیر بپذیریم. هم خاطرات خوشایند و هم ناخوشایند، در برخی مواقع به عمق ذهن نفوذ کرده و بر فرد تأثیر میگذارند. فرد ممکن است متوجه نشود که تحت تأثیر این افکار است و این افکار به رفتارهایش تبدیل میشود. برای مثال، افرادی که خاطرات خوشایند بیشتری دارند، رفتارهای مثبتی از خود نشان میدهند، در حالی که کسانی که خاطرات ناخوشایند بیشتری دارند، دیدگاههای منفیتری خواهند داشت. در واقع، افکار ناگهانی که بهطور ناخودآگاه در ذهن میآیند، حتی خاطرات گذشتهای که فرد فراموش کرده نیز میتوانند بر رفتار روزانه او تأثیر بگذارند. این رفتارها میتواند به شخصیت فرد، مانند افراد خوب یا بد، طمعکار یا کمطمع، پیشدستی یا بیعلاقه، ارتباط داشته باشد.
تمام انسانها با چیزی در زندگی خود رنج میکشند. فارغ از اینکه شغل داشته باشند یا نه، پول داشته باشند یا نه، معروف باشند یا نه، دوستان داشته باشند یا نه، همه به نوعی رنج میبرند. این رنج بهدلیل وجود «من» است. هنگامی که در حالت بیذهن قرار میگیریم و هیچ تفکری نداریم، چون «من» وجود ندارد، رنج نیز از بین میرود. اگر همیشه این موضوع را در ذهن داشته باشیم، بیذهن بودن به عادت تبدیل میشود. زمانی که آگاه نباشیم، افکار بر احساسات و رفتارهای ما تسلط مییابند. این دو راه انتخاب بیذهن یا تفکر در درون، تعیینکننده این است که زندگی آرام و بدون رنج باشد یا نه.
نژاد، جنسیت، مذهب، توانایی، موقعیت، داراییها هیچکدام نشانهای از برتری یا ضعف انسانها نیستند. اینها اندازهگیریهای سطحیاند که از دیدگاه خود (خود) به آنها نگاه میشود، مثل بزرگ یا کوچک، زیاد یا کم، برتر یا ضعیف، معروف یا ناشناخته. از سوی دیگر، بودن به عنوان آگاهی یعنی تنها این که آن شخص تا چه اندازه میتواند خود را از دست خود رها کند و در حالت بیذهن بماند، این مقیاس پیشرفت است و در آن هیچگونه برتری یا ضعفی وجود ندارد. حتی ممکن است کسی در جامعه عنوان مهمی داشته باشد اما از خود رها نشده باشد و تحت تاثیر خود باشد، در حالی که فردی ممکن است هیچ چیزی نداشته باشد اما در حالت بیذهن بماند.
میزان پیشرفت به این بستگی دارد که در طول روز چقدر آگاهانه بیذهن بودهایم.
دست آوردن چیزها، سفر کردن، توانمندی بالا داشتن، ارزیابیهای بالا دریافت کردن، همه اینها شادی و رنج موقتی میآفرینند و یک زندگی بیهوش همیشه اینها را تکرار میکند. وقتی به این آگاه شویم، کار کردن بر روی بیذهن بودن آسانتر میشود.
تمام انسانها در نهایت به حالت آگاهی دست خواهند یافت. تا آن زمان، دریافت و از دست دادن، شادی و غم را تجربه خواهند کرد. اینها بد نیستند. تفکیک خوب و بد نیز خود تفکر است. بیذهن بودن از اینها رهاست.
در این معنا، برای رویدادهای زندگی نه خوب وجود دارد، نه بد، نه سود است و نه زیان، آنها خنثی هستند. اگر از آن رویدادها بیاموزیم، به مرحله بعد خواهیم رسید و اگر نیاموزیم، همان رویدادها دوباره تکرار خواهند شد.
هر چه آگاهی بیشتری به دست آوریم، زمان بیذهن بودن بیشتر میشود و بودن به عنوان آگاهی نیز افزایش مییابد. بر اساس میزان آگاهی، اتفاقات زندگی و نحوه تصمیمگیری در آن زمان تغییر خواهد کرد. هر چه آگاهی بیشتر شود، فرد از خواستهها و خشم دورتر میشود. تمام رویدادهای زندگی تجربههایی هستند برای عمیقتر کردن آگاهی.
وقتی بیذهن بودن عادت میشود، به راحتی متوجه افکار ناگهانی خواهیم شد و به طور طبیعی به حالت بیذهن باز خواهیم گشت.
در دویدن ماراتن، برخی سریع به پایان میرسند، در حالی که برخی دیگر هدفشان تمام کردن دویدن حتی اگر کند باشند است. همه آنها در نهایت به یک هدف مشترک خواهند رسید. انسانها نیز همینطور هستند، همه در نهایت به همان آگاهی بنیادین خواهند رسید. حتی کسانی که با کندی میدوند.
خود از این میترسد که "من" از بین برود یا آسیب ببیند. به همین دلیل از مرگ میترسد. وقتی به عنوان آگاهی هستیم، تفکری درباره ترس از مرگ وجود ندارد و حتی مفهومی به نام مرگ هم وجود ندارد. همچنین هیچگونه نظریهای نداریم که مرگ زودهنگام بد است و زندگی طولانی خوب است. خود به زندگی و مرگ چسبیده است. وقتی در حالت بیذهن هستیم، نه تولدی وجود دارد و نه تفکری درباره مرگ. یعنی برای آگاهی نه تولدی هست و نه مرگی. آگاهی که همیشه آنجا بوده است، همان است که ماهیت بنیادین انسان است.
انسان اساساً آگاهی است، بنابراین تبدیل شدن به آگاهی جدید و به دست آوردن آن در حالت بیذهن اتفاق نمیافتد. فقط این که ما از آن چیزی که همیشه آنجا بوده است، بیخبر بودهایم و این نادانی است. در عوض، تفکر خود در اولویت قرار میگیرد و انسان آن تفکر را به عنوان "من" میپندارد.
حتی اگر کسی در جوانی به شدت خشن و خشونتبار باشد، در طول زمان و با افزایش سن آرامتر و ملایمتر میشود. اگر به این فکر کنیم، انسان در مجموع به سمت تحول از بد به خوب، از شلوغی به آرامش، و از خشن بودن به ظرافت حرکت میکند. این یعنی هر کسی به محض آگاهی از خود و رهایی از دست افکار، به وضعیت آگاهی دست خواهد یافت. یعنی حرکت از خود به سوی آگاهی. تفاوت این است که این فرایند در این زندگی اتفاق میافتد یا در زندگیهای آینده.
تمام رویدادها و تجربیات زندگی، راهی به سوی بازگشت به آگاهی بنیادین هستند.
برای تمرین بیذهن بودن، نیازی به ریاضت یا روزه گرفتن نیست.
بودن به عنوان آگاهی به معنی کامل بودن نیست.
چون در حالت آگاهی هیچ تفکری وجود ندارد، نه به کامل بودن خود اهمیت میدهیم و نه به ناقص بودن.
هدف توقف تفکر نیست. حتی اگر تفکری پیش بیاید، اگر آن را به طور عینی نگاه کنیم، از بین میرود. نکته این است که از جریان بیهوشانه افکار پیروی نکنیم.
اگر تفکرات متوقف نشوند، نگران نباشید. تلاش برای متوقف کردن آنها خود یکی از وابستگیها و رنجها است. اگر تفکری به وجود آمد، فقط از آن آگاه شوید و به حالت بیذهن باز گردید.
حتی اگر در هنگام بودن به عنوان آگاهی، لحظات خشم یا ترس به وجود آید، به محض این که متوجه شویم که این افکار و احساسات موقتی هستند، به آنها وابسته نمیشویم و با آرامش آنها را تماشا میکنیم تا از بین بروند.
انسان به دنبال خوشبختی است، اما خوشبختی از نظر کلامی دو نوع است. یکی احساس خوشحالی و لذت که موقتی است، و دیگری آرامشی است که بدون تفکراتی که ذهن را آشفته کند، به دست میآید. وقتی خوشبختی را بیرون از بدن جستجو میکنیم، شادی ناشی از به دست آوردن چیزها یا شهرت، موقتی است و تمام میشود. اما زمانی که به آگاهی درونی خود پی میبریم و بیذهن میشویم، به خوشبختی آرامش دست مییابیم.
بیذهن شدن به معنای رسیدن به احساس خوشبختی فوقالعاده نیست. این به معنای رسیدن به وضعیتی آرام و عادی بدون هیچ وابستگی است.
زمانی که چیزی را که بهترین برای خود میپنداریم به دست میآوریم، در شادی بزرگ غرق میشویم. اما وقتی آن را از دست میدهیم، ناامیدی هم به همان اندازه بزرگ میشود. خوشی و رنج موقتی دو روی یک سکه هستند.
اگر به آگاهی از بودن به عنوان آگاهی دست یافتهایم و آن را در عمل پیاده کردهایم، اما همچنان در زندگی روزمره احساس وابستگی به چیزی داریم، باید متوجه شویم که این افکار از حافظه و باورهای غلط ناشی میشوند. وقتی این را درک کنیم، دیگر تحت تأثیر این عادتهای فکری قرار نمیگیریم.
خود به اعداد و نتایج مانند نمرات نیز وابسته است.
وقتی به چیزهای مادی ارزش میدهیم، شکست را زیان و موفقیت را سود میپنداریم. اگر به تجربه ارزش دهیم، هم موفقیت و هم شکست هر دو تجربههای معناداری هستند. اگر به عنوان آگاهی باشیم، نه شکست داریم نه موفقیت، بلکه تنها رویدادهایی رخ میدهند.
زمانی که بیذهن میشویم، حتی تمایلی به به دست آوردن چیزی نیز از بین میرود.
حتی اگر تمایلی به جنسیت بوجود آید، وقتی بیذهن میشویم، آن تمایل هم از بین میرود.
اگر چیزهای مادی زیاد یا کم داشته باشیم، اگر به آنها وابسته نباشیم، ذهن راحت است.
هیچ چیزی به اندازه بیتمایلی، راحتی روح را به همراه ندارد.
هیچ چیز به اندازه بیتمایلی، قدرت را همراه ندارد.
زمانی که بیذهن میشویم، دیگر نیازی به تفکر در مورد معنی زندگی نداریم. در این صورت، مفهوم زندگی از بین میرود. تفکر در مورد معنی زندگی متعلق به خود و تفکر است.
زندگی معنا ندارد و هیچ کاری نیست که باید انجام دهیم.
در حالت بیذهن، جستجو وجود ندارد. این پایان جستجوی زندگی است. پایان زندگی و مرگ. پایان انسان.
در زندگی هیچ چیزی خوب یا بد نیست. این تفکر است که آن را تعیین میکند. تفکر از حافظههای گذشته و باورهای ثابت ناشی میشود.
زندگی کردن به عنوان آگاهی، نه خود.
حتی وقتی بیتمایل میشویم، همچنان ملاقات با افراد جدید وجود دارد و اقداماتی مانند خلق چیزی رخ میدهد. این به صورت درک شهودی ظاهر میشود.
اگر بیذهن بمانیم، ذهن و رفتار آرام میشود و شخصیت نیز آرام میگیرد. در نتیجه مشکلات روزمره کاهش مییابد.
وقتی فردی آرام باشد، اطرافیانش نیز آرام میشوند. وقتی با فردی آرام صحبت میکنید، حتی افرادی که عصبانی هستند آرام میشوند. آرامش باعث میشود مسائل به سمت حل پیش بروند. اگر به فرد عصبانی با عصبانیت پاسخ دهیم، هر دو نفر عصبانیت بیشتری پیدا میکنند و به شکاف میرسند. آرامش بدون فکرهایی چون اضطراب، نگرانی یا عصبانیت است و این حالت آگاهی است. به عبارت دیگر، آگاهی هماهنگ است و خود به آن پیوسته است.
زمانی که به عنوان آگاهی وجود داریم، تفکر وجود ندارد و تمایزی ایجاد نمیشود. بنابراین جنسیت، مسائل، دعواها، جدایی و تضاد وجود ندارد. همچنین درک کردن معنایی ندارد. هر چیزی که اتفاق بیفتد، صرفاً اتفاق میافتد. این به معنای بیتفاوتی نیست، بلکه به معنای دیدن آنچه که اتفاق میافتد است.
بیذهن بودن به صلح جهانی میانجامد. وقتی به خود متکی هستیم، درگیری به وجود میآید. بیذهنی صلحآمیز است، اما خود موجب درگیری است.
زمانی که زمانهای بیذهنی بیشتر میشود، دیگر به رقابتهایی چون پیروزی و شکست علاقهمند نمیشویم. پیروزی احساس برتری و شکست احساس ناامیدی و حقارت به دنبال دارد، اینها متعلق به خود هستند.
وجود به عنوان آگاهی به معنای نداشتن تفکر و بودن در حالتی صادق و پاک است. به عبارت دیگر، بدون بدی و بیگناهی است. به همین دلیل، بچهها دوستداشتنی هستند و رفتارشان خوشایند است. حتی بزرگترها نیز افرادی هستند که چنین ویژگیهایی دارند.
افرادی که ضریب هوشی بالایی دارند، علم و تکنولوژی را پیشرفت میدهند. افرادی که شوخطبع هستند، فضای شاد و مفرحی ایجاد میکنند. افرادی که حس هنری دارند، بیانهای جدیدی خلق میکنند. افرادی که به عنوان آگاهی وجود دارند، دنیای صلحآمیزی میسازند.
حس ششم که توانایی درک غیر از پنج حس بینایی، شنوایی، لامسه، چشایی و بویایی است، به چشم ذهن اشاره دارد و حالت بیذهن و بودن به عنوان آگاهی است. به همین دلیل میتوانیم به طور شهودی به ماهیت امور پی ببریم. آگاهی یعنی داشتن بصیرت.
برای اینکه ایدهها و رشد را در هر کاری تجربه کنیم، نیاز به مشاهده، تحلیل و جذب داریم. در این فرآیند، برای شناسایی عناصر جدید، بصیرت ضروری است. این بصیرت، به معنای آگاهی از الهامهایی است که در ذهن ظاهر میشود. بصیرت زمانی که بیذهن هستیم، به صورت شهودی نمایان میشود. برعکس، وقتی تفکرات و باورهای ثابت قوی و زیاد باشند، اینها به مانع تبدیل میشوند و فضای ورود شهود را از بین میبرند.
اطلاعاتی که از چشم وارد میشود، بیطرف است. حتی اگر تصادفی جلوی چشم شما اتفاق بیفتد، تنها یک رویداد است که در حال وقوع است. اگر این اطلاعات را با تفکر ارزیابی کنیم، احساس خوب و بد، شادی و ناراحتی به وجود میآید. وقتی این اطلاعات را با بیذهنی میبینیم، آگاهی به آن اطلاعات به صورت شهود واکنش نشان میدهد و رفتار و گفتار به وجود میآید. گاهی اوقات این واکنش به صورت بیواکنشی یا سکوت است.
وقتی در بازی دستمالی، توپ سقوط میکند و باید آن را با دست بگیریم، انجام این کار با چشم بسته دشوار است. معمولاً توپ را در مرکز دید خود مشاهده کرده و آن را میگیریم. در اطراف این دید مرکزی، میدان دید پیرامونی وجود دارد که تصاویر مبهمی را نشان میدهد. اگر فاصله توپ در حدود فاصله بازی دستمالی باشد، حتی با دید پیرامونی هم میتوان توپ را گرفت. در فوتبال هم ممکن است وقتی بازیکنی در میدان دید پیرامونی شما قرار میگیرد، به صورت شهودی متوجه شده و حرکت بعدی را تصمیم بگیرید. بنابراین، اطلاعات دید پیرامونی بخش بزرگی از تصمیمگیریها را تشکیل میدهد. زمانی که بیذهن هستیم، آگاهی از هر دو دید مرکزی و پیرامونی اطلاعات میگیرد و به طور شهودی واکنش نشان میدهد.
با تکرار، بدن به گونهای حرکت میکند که نیازی به تفکر نیست. در این صورت، آن تکنیک به طور شهودی و طبیعی به کار میرود. تکنیکهایی که بدن آنها را یاد نگرفته، باید با تفکر انجام شوند که کندتر است و شهودی نیست. شهود به سرعت و بدون تفکر ابراز میشود.
گاهی ممکن است انگشتان پای خود را به جایی بزنید و احساس درد کنید. این وضعیت، حالتی است که با تفکر در مورد درد، رنج میبرید. در چنین لحظاتی نیز باید بیذهن شویم و درد را به صورت عینی مشاهده کنیم. حتی اگر بیذهن شویم، درد جسمی از بین نمیرود، اما درد روانی و رنج که از تفکر ناشی میشود، از بین میرود و دیگر به طور غیر ضروری رنج نمیبریم. احساس رنج یا لذت از حسهای جسمی، تفکر و خود است.
وقتی با یک نفر سالها زندگی میکنید، شخصیتهای مختلفی از او نمایان میشود، اما اولین برخوردی که با او دارید، حتی پس از گذشت سالها، ممکن است تغییر نکند. اولین ملاقات به دلیل عدم وجود پیشداوریها، بدون دخالت تفکر صورت میگیرد و اطلاعاتی که از چشم وارد میشود، به طور بیذهن مشاهده میشود. در آن لحظه، با بصیرت آگاهی، به ماهیت واقعی فرد پی میبریم. به همین دلیل است که اولین برداشتها، پیش از آن که حافظه مداخله کند، شخصیت واقعی فرد را نشان میدهند.
افرادی که شخصیت بسیار خوبی دارند، در یک نگاه و به سرعت قابل شناسایی هستند. حتی حرکات جزئی نیز نشاندهنده خوبی شخصیت آنهاست. اگر شک دارید که شخصیت فرد خوب است یا بد، به این معناست که آن شخص به اندازه کافی خوب نیست.
زمانی که بودن به عنوان آگاهی به امری طبیعی تبدیل میشود، مهربانی، دلسوزی و هماهنگی در رفتارهای روزمره به صورت طبیعی بروز میکند.
افرادی که در زندگی خود به فکر خیر عمومی هستند، توسط همه اعتماد میشوند. تفکر در مورد خیر عمومی، ویژگیای از آگاهی است که در عشق نهفته است.
وضعیت اطراف شما، انعکاسی از درون شماست. افرادی که خود را در اولویت قرار میدهند، دشمنانی به دور خود جمع میکنند و زندگی دشواری خواهند داشت. افرادی که به فکر خیر عمومی هستند، اطرافیانشان دوستانه میشوند و محیطی صلحآمیز ایجاد میکنند.
افرادی که بیذهن میمانند و درونی آرام دارند، هرگز پشت سر کسی حرف نمیزنند و از غیبت و شایعهسازی پرهیز میکنند. حتی اگر مورد انتقاد یا حمله قرار گیرند، تلافی نمیکنند و به سکوت میپردازند یا با بیتوجهی شاهد عبور آن وضعیت میشوند.
زمانی که درونی آرام دارید، افرادی که با شما در ارتباط هستند نیز احساس آرامش و صلح خواهند کرد. آرامش درونی، وضعیت آزادی از تفکراتی است که خواستهها و جدایی را به وجود میآورند.
هنگامی که به عنوان آگاهی هستید، آزادی وجود دارد و زمانی که به عنوان ذهن هستید، گرفتار میشوید.
اگر فکر کنید "من از این شخص خوشم نمیآید"، این احساس به طور ناخودآگاه به او منتقل میشود. دشمنی یا احساس ناخوشایندی که نسبت به کسی دارید، نتیجه تفکراتی است که از خاطرات گذشته ناشی میشود. این تفکرات سپس به رفتار و گفتار شما تبدیل میشوند. نیازی نیست که کسی را دوست داشته باشید، اما بیذهن بودن و عدم ایجاد احساس بد در فرد، کلید حفظ روابط انسانی سالم است.
زمانی که در زندگی در وضعیتی قرار میگیرید که نمیتوانید با فکر کردن آن را حل کنید، باید به طور مثبت تسلیم شوید و از تنش رها شوید و بیذهن شوید و همه چیز را به جریان طبیعت بسپارید. در این صورت، افکاری که مزاحم بودند از بین میروند و فضایی برای ورود شهود به وجود میآید، و راهحلها یا مسیرهایی که باید دنبال شوند نمایان میشوند.
وقتی که به آگاهی سپرده و از شهود پیروی میکنید، ممکن است مشکلات پیچیدهای که پیش روی شماست به طور کامل حل نشود، اما این قدمهای اولیه میتواند در زمان دیگری منجر به بهبود شود.
به جای انجام عمدی چیزی و حرکت کردن، اگر به زندگی اجازه دهید که به جریان خود ادامه دهد، در خواهید یافت که زمانبندی کارها به هم میخورد و امور به طور روان پیش میروند. وقتی به این روند عادت میکنید، در مواقع سختی نیز از دستپاچگی دور خواهید ماند.
وقتی بیذهن بودن به عادت تبدیل شود، حتی اگر با سختی روبهرو شوید، آن را سختی نمیبینید.
وقتی اتفاقات مختلفی رخ میدهند و اوضاع پیچیده میشود و احساس میکنید که تحت فشار عاطفی قرار دارید، بهتر است هیچ کاری نکنید و به آرامش بنشینید. در نهایت، گام بعدی به طور طبیعی برای شما آشکار خواهد شد.
زمانی که در تردید هستید که چیزی را انجام دهید یا نه و با تصمیمگیری مواجه هستید، بهتر است یک لحظه توقف کنید و بیذهن شوید. اگر پیشروی به طور طبیعی احساس میشود، ادامه دهید، اگر عقبنشینی طبیعی است، عقب بروید. در لحظاتی که شهود برای پیشروی وجود دارد، بدون تردید پیش بروید و اگر تصمیم به عدم پیشروی گرفتید، بدانید که آن احساس اولیه، آنقدر قوی نبوده است. البته ممکن است تصمیم بگیرید که در ابتدا انجام ندهید، اما در نهایت نتوانید آن احساس را مهار کرده و در نهایت اقدام کنید.
علاوه بر شهود، گاهی اوقات تصمیمات و ایدهها تحت تأثیر احساسات، عادتهای فکری، خواستهها یا حتی ششم حس نیز ظاهر میشوند. در آن لحظه ممکن است فکر کنید که اینها شهود است، اما وقتی زمان بگذرد و آرامتر شوید، متوجه خواهید شد که اینطور نبوده است. در این مواقع نیز قبل از اقدام، بهتر است یک لحظه توقف کرده و بیذهن شوید. اگر در تردید هستید، این دیگر شهود نیست. اگر پیشروی به طور طبیعی احساس میشود، ادامه دهید. اگر عقبنشینی طبیعی است، عقب بروید. وقتی عواطف مانند انتظار، خشم یا دلسوزی در میان است، اینها بیذهن بودن نیستند و تصمیمگیری بر اساس آنها ممکن است اشتباه باشد. برای درک اینکه چه چیزی شهود است و چه چیزی نیست، باید چندین بار در موقعیتهای مشابه قرار بگیرید و از تحلیل خود برای تشخیص اینکه آن تصمیمات ناشی از شهود بوده یا نه، استفاده کنید. با این کار، به تدریج میتوانید تشخیص دهید که چه چیزی شهود است.
شهود و اشتباه گرفتن آن با حدس، فاصلهای بسیار نزدیک دارند.
زمانی که به عنوان آگاهی وجود دارید و از شهود خالص پیروی کرده و زندگی را به جریان طبیعت میسپارید، ممکن است به دلایلی که خودتان نمیدانید شروع به ساختن چیزی یا شروع کردن یک کار جدید کنید. وقتی این تجربیات چند بار اتفاق میافتند، میتوانید احساس کنید که جریان بزرگ زندگی به تدریج نمایان میشود و آمادهسازی برای مرحله بعد در حال وقوع است. وقتی به این روش بیذهن میشوید، به طور طبیعی مسیرهایی که باید طی کنید به چشم میآید. وقتی این حالت به یک روند عادی تبدیل میشود، دیگر به دنبال خواستهها عمل نمیکنید و زندگی را به عنوان مسیری که بر اساس شهود پیش میرود، درک میکنید. در این حالت، آگاهی از طریق شهود انسان را هدایت میکند و انسان از خود فراتر رفته و به عنوان آگاهی زندگی میکند.
وقتی ذهن خود را آرام کرده و زندگی را مشاهده میکنید، حتی کوچکترین اتفاقات هم به نظر میرسد که هر چیزی که در زندگی رخ میدهد، برای رخ دادن به همان صورت که باید، اتفاق میافتد. در مراحل اولیه ممکن است آن را تصادفی بدانید.
در حالت بیذهن، حس درک وجود ندارد. وقتی در حال فکر کردن هستید، ممکن است حس کنید که چیزی را درک کردهاید یا نتواستهاید. در تفکر، دوگانگی به وجود میآید؛ خوب و بد، هست و نیست، دوست داشتن و نداشتن و غیره. در درون آگاهی، جهانی مادی شکل میگیرد. آگاهی مادی نیست، اما شامل جهانی مادی نیز میشود. در حالی که به عنوان آگاهی وجود دارید، خوب و بد وجود ندارد، اما هر دو را در بر دارد. از این منظر، وقتی به عنوان آگاهی وجود دارید، زندگی نه معنایی دارد نه هدفی، اما در عین حال معنای آن و هدفهایش را هم در بر دارد. داشتن معنا و هدف کار تفکر است. در تفکر، انسان که تحت تأثیر خود قرار دارد، به سمت ریشه آگاهی باز میگردد. از دید آگاهی، این بازگشت بدون دلیل فقط رخ میدهد.
یکی از دلایلی که افراد ممکن است به درک آگاهی دست یابند، این است که کنجکاوی ذاتی آنها برای جستجو به طور طبیعی بیدار میشود. یکی دیگر از دلایل میتواند رخ دادن یک واقعه شوکآور باشد. این واقعه ممکن است ناامیدی باشد یا رنج از دست دادن چیزی مهم. اگر در زندگی خود با درد و رنج عظیم و پیشبینی نشدهای مواجه شوید، ممکن است بعدها درک کنید که این یک نقطه شروع برای آگاهی از آگاهی ریشهای بوده است. بیماری سیگنالهای خطر است که بدن ارسال میکند و فرصتی برای بازنگری در زندگی به دست میدهد. رنجهای زندگی نیز به همین ترتیب عمل میکنند و علت آن تفکرات موقت هستند که باعث میشود فرد به آگاهی واقعی خود پی ببرد.
وقتی تجربه طولانی مدت رنج کشیدن را داشته باشید، لحظهای میرسد که از رنج کشیدن متنفر میشوید. در آن لحظه، وقتی با مفهوم بیذهن بودن آشنا شوید، دیگر به عقب برنمیگردید.
رنج ناشی از بدترین اتفاقات میتواند بهترین موقعیت برای ملاقات با مفهوم بیذهن بودن باشد.
زمانی که به عنوان آگاهی وجود دارید و به طور جدی مشغول تمرین بیذهن بودن هستید، ممکن است تغییراتی در بدن شما رخ دهد. به عنوان مثال، تپش قلب، غش کردن، یا مشکلات جسمی ناشناخته. حتی اگر به بیمارستان مراجعه کنید، ممکن است نتوانند علت آن را پیدا کنند. در این زمان، احساس نگرانی به شما دست میدهد، اما بدون اینکه خود را درگیر آن احساس کنید، به آرامی نظاره کرده و بیذهن بودن را حفظ میکنید. مدت زمان این دوره برای هر فرد متفاوت است. این استمرار، بیذهن بودن را به وضعیتی عادیتر تبدیل میکند. این مرحلهای است که قبل از عادت کردن به این حالت قرار دارد. نگرانی درباره بدن، از درک اشتباه و وابستگی به این که بدن خود شماست ناشی میشود. باید به این نکته پی ببرید.
در نتیجه، وقتی بیذهن بودن به یک عادت تبدیل میشود، رفتار و گفتار مناسب به طور طبیعی در موقعیتهای مختلف بروز میکند. آگاهی آن فرد را حرکت میدهد یا آگاهی از طریق آن فرد حرکت میکند. یعنی نه از خواستههای خود، بلکه گفتار و رفتار هماهنگ با موقعیت به طور شهودی رخ میدهد. همچنین، وقتی آگاهی حرکت میدهد، این به معنای تلاش برای خیر عمومی است.
0 コメント